سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها

به برگ خیره شده بود و بر لب چیزی زمزمه می کرد. باد تندی وزید و زمزمه اش را خاموش کرد. کاش می دانست که نمی بایست به برگ های پاییزی دل سپرد ... و عشقش زیر پای عابران، له شد. 

همیشه توی این باور بودم که تا آخر، آخرش تا جایی که زندگی برای من و تو به پایان برسه،  با هم هستیم.آره نازنین بد جوری به خندهات و به نگاهاتو به صدات عادت کرده بودم. دیگه شده بود عادت همیشگی کنار لبه باز پنجره چشم انتظار اومدنت بنشینم و از دور برات دست تکون بدم. تقسیر تو بود، آره تو...؟ چون همیشه تو چشات برق شادی امیدی موج می زد. همیشه نگاهات من و از نگرونی در می آورد و به من می گفت، نازنین هستم تا آخرش تو مال منیو کنار هم ... ولی  کو ... کو ...؟ اون همه لطف و صداقت کو اون همه مهربونی، برگرد ! برگرد !!! آخه دیگه طاقت دوری تو را ندارم. تا کی یه گوشه تنها بشینم کنار در باز پنجره به امید اینکه بر می گردی... بر می گردی... آیا ...؟ آره ساکتم، ساکتم از روزی که تو رفتی و نیستی کنارم،  اما تو قلبم دارم یه دنیا شکایت از فریاد سکوتم ...  تو دلم دارم یه دنیا از غم نداشتن صدای سکوتم...؟ منتظر می مونم تا تو برگردی.   باز مثل اینکه دیونه شدم این حرفا،  یاد آور خاطرات گذشته و تکرار نگاهات چه فایده به دل مدام قول دروغ دادن که یار بر می گرده چه فایده، باید این حقیقت لعنتی رو باور کرد، باید گذاشت که اشکها روی گونه ها سرا زیر بشه، ولی نباید با سرنوشت جنگید، نه اصلاٌ نمیشه جنگید... آره تو رفتی، رفتی تا به آرامش ابدی برسی و من و با این همه مشکلات و کوهی از غم تنها گذاشتی.